دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من خوب شدم...

مامانی سلام فکرکنم دوماه یا بیشتر میشه که بدجوری تب داشتم صبح تاشب پاهام انگار تو تنور داغ بودن مخصوصا عصربه بعد بدترم میشد... اما دیروز بابایی طبق معمول اتفاقی دست به پاهام زد ودید که تب ندارم من اصلا تو باغ نبودم یهو گفت که الناز تب نـــــــداری چه ذوقی کردیم جفتمون خیلی خوشحال شدم اخه همیشه همین ساعتا توتب میسوختم زود به مامانیم زنگ زدم گفتم حالم خیلی خوبه و امروز مث هر روز تب ندارم مامانی هم خوشحال کردم مطمئنا تاثیر داروهای گیاهیه چون آقای شفیع پور گفتن که این جوشوندنی که میخوری مث چای تب بدنتو کاملا ازبین میبره حالا دیگه مامانی خوبه خوب شده وداره به استفاده ی داروهاش ادامه میده فکرکنم 10روزی طول بکشه تاتموم بشن خدایا خ...
31 تير 1392

وبلاگم مسدود شده بود...

خدا جونم صدهــــــزار مرتبه شکـــــــــــــــــــــرت مامانا و نی نی ها،مخصوصا نی نی خودم سلام نمیدونید تواین دوسه روز چیا کشیدم چه التماسا که نکردم تا بالاخره دستشون درد نکنه  وبلاگم دوباره بازشد داشتم تو نت میگشتم یهویی گفتم برای هزارمین بار یه سر بزنم ببینم بازم مسدودی هستم یهو دیدم وبلاگم باز شد خدایا بهترین اتفاق امروز بود که برام افتاد  خدایا شکر                             ...
31 تير 1392

من میتونم...من باید بتونم

خداروشکر امشب شب اولی بود که از داروهای جدیدم استفاده کردم قابل تحمل بودن فقط وقت و حوصله میخواد که داروهارو خیس کنم بجوشونم قاطی کنم خلاصه... ولی عزمم رو جزم کردم این دوره حتی بهتر و دقیق تر از دو دورقبلی هم ازشیافام هم جوشوندنی هام استفاده کنم چون میدونم اونی میشه که من میخوام امشب(جمعه)خونه باباایرج جونم افطار دعوت بودیم همسری هم چون خونه بود روزه گرفته بود نیم ساعت قبل افطار راه افتادیم طرف خونه باباییم سرراه یکم خرت پرت خریدیم... مامان بزرگم مدعوت کرده بودیم برای شام...تاقبل افطار فقط یه کسی بودم که روزه گرفته بود و شدیدا نیاز داشت که یه لیوان آب خنک بخوره ولی بعد افطار وقتی یکم آب خوردم وشام خوردم دی...
29 تير 1392

من و داروهای جدیدم...

درود... دیروز باهمسری قرار شد بریم منزل آقای شفیع پور باهاشون که تماس گرفتیم گفتن فردا(جمعه)صبح بیاین امروز تقریبا 11به بعدبود که راه افتادیم... چقد تودلم خداخدا کردم که دیگه جوشوندنی بهم ندن خداروشکربعدچندتاسوال ازایشون و جواب از ما و معاینه که ببینن کدوم قسمت شکمم درد داره به این تنتیجه رسیدن که دیگه  از اون جوشوندنی ندن بهم وای خدایا شکرت واما تصویر داروهای این دوره ی بنده...  اینارو باید از هرکدوم یه قاشق غذاخوری ودولیوان ابجوش ترکیب کنم و صبح بخورم البته چون روزه ام روزا ترکیب میکنم وبعدافطار میخورم...ایناخاصیت تقویتی دارن و میتونن تمام ویتامین و انرژی بدنم رو که با جوشوندنی هایی که قبلا خوردم از د...
28 تير 1392

خواب رویایی یا نذر قبول شده

توپست قبلی فراموش کردم از خوابم بگم نمیدونم اسمشو بذارم خواب،رویـــــا!!!هنوزم که هنوزه یادم میفته یه حالی میشم خواب دیدم بیمارستان بستری شدم برای زایمان و دارم تو بیمارستان قدم میزنم بعد یهو دیدم روتختم و زایمان کردم وتموم شد آوردن نی نی رو دادن بغلم بهم گفتن الناز خانم چشمتون روشن مبارکه نی نی تون دختره یا خدا انقد خوشحال شده بودم نی نی رو برداشته بودم بغلم کل بیمارستان همه اتاقارو میگردوندم خیلی خوشحال بودم بعد دیدم توسالن بیمارستان زانو زدم و همش سجده میکنم وباصدای بلند میگم خدایا شـــــکرت خدایاشکـــــرت امروز صبحم که با مامان جون یاسمن عزیزم حرف زدم بهم گفت که رفته امام زاده و نذری رو که برای من بوده رو ادا ...
28 تير 1392

دور دوم باآقای شفیع پور...

ســـــلام نی نی جـــــونم                                         نی نی جونم اون بالابالاها چه خبر؟به خدا جون بگو که دیگه برگه مرخصیتو امضاکنه چون مامانی خیلی دلش تورومیخواد نفــــــــــسم توحسرتتم عزیزم مامانی امروز باآقای شفیع پور برای ساعت 17قرارداشتیم سروقت رسیدیم و بعد کمی احوالپرسی و حرفای معمول چن تاسوال در ارتباط با تاثیر داروها  ازم پرسیدن وای که من چقد خجالت  کشیدم به هرحال بازبهم گفت الناز خانم سال بعد همین موقع ...
27 تير 1392

زلزله ی 10 ریشتری...

سلام مامان جان مامانت بیچاره شد کجایی به دادم برسی عزیزززززززززززززم مامانی پریشب با عموت اینا رفتیم جنگلی کلی خوش گذشت بعد از کلی خریداز نمایشگاه اومدیم یکم شب نشینی کر دیم کنار راه و منو بابایی و خانواده عموت و خانواده داداش زن عمو بودیم نشسته بودیم داشتیم گل میگفتیم گل میشنفتیم یهو برگشتم پشت سرم دیدم یه جوجو توپول موپول داره آسه آسه میره دقت که کردم دیدم وااااااای جــــــــوجه تیغـــــــــی خلاصه باپای برهنه همچین دوییدم که بابای پارسا  یه  ساعت بهم خندید آی جوجه تیغی نامرد  وقتش بود آخه خلاصه لحظات خوبی  سپری کردیم... موقع برگشتن از پارک جنگلی پارسا سوار ماشین ماشد توراه همش گفت عمو میام خونه شما زن عم...
27 تير 1392

خوشحالیه نصف ونیمه

نی نی جووووووووووووووووونم  خیلی خوشحالم امروز با دخترخاله سمیه که دوستش از گیاه درمانی اقای شفیع پور نتیجه گرفته بود امروز تماس گرفته بود یکم ناله کردم که سمیه دیگه نمیتونم جوشوندنی ها رو بخورم خیلی سخته یهو نمیدونم چی شد سمیه برگشت گفت دوستش سه بار رفت پیش اقای شفیع پور منم که حس میکنم دیگه نمیتونم جوشوندنی هارو بخورم و حس میکنم دیگه خوب شدم یعنی دیگه جمعه یاپنجشنبه اخرین باری هستش که میرم پیش اقای شفیع پور خداجونم شکرت میکنم مدیونتم خداجوونم چون اولش خواستی از این طریق خودم خوب شم بعد نی نی بهمون بدی من میدونم و شک ندارم امروز و فردا وپسفردا اخرین روز استفاده از جوشوندنی هاست مامان جونا  نی نی کوچولوهای نــــــــ...
25 تير 1392

نـــــا ندارم دیگه مامان جان

قند عسلم سلام نی نی نازم فسقلی مامان نبودنت یه درده برام  بیشتر از یه ساله که منتظرتیم یادمه اولین باری که برای اومدنت اقدام کردیم دلم خیلی گرفت حتی یادمه انگار اشک هم ریختم چون اگه میگرفت میرفتم زیر بار مسولیتی که ازش میترسیدم مامان جان از حاملگی از اینکه خیلی چاق به نظربیام از ویار از زایمان مخصوصا طبیعی خیلی میترسیدم واسه همین یه سال مانع اومدنت شدیم شاید خدا خواسته باچوبش که خیلی معروفه به بی صدایی بگه که خودت به موقعش نخواستی منم الان نمیخوام ونمیذارم که فرشته ات زمینی بشه خداجون غلط کردم بخدا اشتباه کردم کاش همون سال اول میذاشتم نی نی بیاد خیرسرم میخواستم درس بخونم به جاهای خوب خوب برسم اما کو؟ کی حوصله داره؟نه درس...
24 تير 1392

چقد سخت میگذره این روزا

      همه نیــــــاز من                                         ســــــــلام مامان جان دارم به سختی روزه میگیرم خیلی سختمه ازظهربه بعد کل تنم داغ میشه و همش باآب پاشم یا پاشویه میکنم و جلوکولرم... اه تنهایی هم از یه طرف بابایی از صبح رفته و فرداعصرمیاد منم خونه بابایی هستم و دلم خیلی برای بابایی شماتنگه مامانی  این جوشوندنی ها بیچارم کردن حالامجبورم یه لیوان موقع سحری بخورم یه لیوان بعدافطار و قبل شام ولی دیگه انگار اخراشه اخه دوست دخترخاله سمیه که رفت...
24 تير 1392